من منهای تکنولوژی
سپری کردن یک روز بدون تلفن همراه، تبلت، تلویزیون، وسایل حملونقل و ...احتمالا بسیار سخت خواهد بود. زندگی بدون تکنولوژی امکان پذیر خواهد بود به شرط آنکه به تنهایی ودور از هیاهوی زندگی مدرن در گوشهای به آسودگی زندگی کنی در این صورت زندگی بسیار خوشایند خواهد بود.. امروزه در جوامع ارگانیک بدون وسایل ارتباط جمعی بسیاری از کارها به مشکل برخورد خواهند کرد و زندگی شهری فلج خواهد شد.
پنجشنبه را که در شهر خودم به سر میبردم برای قهر با تکنولوژیهای ارتباطاتی برگزیدم. صبح که از خواب بیدار شدم از نور داخل اتاق حدس زدم که ساعت باید بین 10 تا 30/10 باشد. تلفن همراهم را خاموش کزده بودم و برای چک کردن ایمیلهایم به سراغ تبلتم نرفتم راهی آشپزخانه شدم. صبحانه را بر خلاف عادت همیشگیام جلو تلویزیون نخوردم و در همان آشپزخانه حسابش را رسیدم. باید برای خرید سفارشهای پریشب مادربزرگ از خانه بیرون میرفتم. نمیدانستم چطوری به مادرم که خانه نبود اطلاع بدهم و یا از کجا باید میفهمیدم که کس دیگری آن سفارشها را تهیه نکرده است، باید تلفن میزدم ؟ اما نه من نباید از این وسیله استفاده میکردم. از منزل ما تا خانهی مادربزرگم دو خیابان بیشتر راه نبود ضمنا عجلهای هم نداشتم پس پیاده به راه افتادم. پدربزرگم مثل همیشه به تلویزیون چشم دوخته بود، این جعبهی سیاه همراه همیشگی دوران پیریاش شده بود. مدتی میشد که صدای اذان از مساجد دیگر به گوشم نمیرسید که به خانه خودمان وارد شدم. تلویزیون با صدای بلند برای خود حرف میزد و مادرم در آشپزخانه مشغول بود. به محض ورود مادرم پرسید :«کجا هستی که گوشیتو جواب نمیدی؟» حوصلهی توضیح نداشتم و گفتم :«شارژش تموم شده،خاموشه» تا غروب در اتاقم مشغول مطالعه درسهایم بودم به خاطر نبود رفقای الکترونیکی ناباب کارها زودتر از همیشه به پایان رسید، بعد از مدتها هم دستی به سروروی اتاق کشیدم. تصمیم داشتم به دوستم بیرون بروم ولی تا تلفن را در دست گرفتم یادم آمد که هنوز نباید از آن استفاده کنم. چون آخر هفته بود به خانهی مادربزرگم رفتم تا بعد از دوسه هفتهای خاله و داییام را ببینم. هیچ حرف سیاسیای مطرح نشد فقط دز مورد مسائل خانوادگی صحبت کردیم. من هم که در کل عادت ندارم در جمع سرم مدام در گوشیام باشد یا موسیقی گوش کنم و به اتفاقات اطرافم بیتوجه باشم، اصلا این کارها را توهین به جمع میدانم به همین دلیل دوری از تلفنهمراه اذیتم نمیکرد. پدربزرگ هم وقتی حریف ساکت کردن ما نشد ناچارا تلویزیون را خاموش نمود.
از چگونگی زندگی در قدیمها و شیوههای ارتباطاتیشان پرسیدم و پاسخ شنیدم:«کل فامیل توی یه خونهی بزرگ همه با هم زندگی میکردیم. دنیای اطراف ما خیلی گسارده نبود به همان فامیل، محله و نهایتا شهر محدود میشد. شناخت ما از کشورهای خارجی فقط در حد همان شهر فرنگ بود.قصههای شبانه بزرگترها حکم سریالهای امروزی را برایمان داشت. در خالیکه ارتباطات گسترده نبود در عوض خیلی عمیق بود برای مثال عروسی یکی از بچه محلها تمتم وقت مارا به خودش اختصاص میداد از زن پیدا کردن برایش بگیر تا بعد از عروسی. شبها همگی در اتاق کرسی جمع میشدیم و در مورد اتفاقات روزانه در داخل و خارج خانه برای هم میگفتیم. قابله و زن حمامی محل (داسی) خبرها را در محل پخش میکردند و یکدفعه میدیدی خبری را که نباید کسی میفهمید همه میدانند جز خواجهی شیراز.میدان اصلی هر شهر هم که مرکز حوادث بود هر خبری میشد مردم در آنجا جمع میشدند و ...»
خلاصه بسیار خوشخال بودم که این جریان یک روز بیشتر به طول نینجامید در غیر اینصورت نه میتوانستم غذای دانشگاه رارزرو کنم، نه بلیط اتوبوس برای تهران بگیرم و نه ...